- 1394/02/15 12:22:05 ب.ظ
- 6444
- شهدا
ا ادب و متانت همیشگى، از آنها اذن خروج طلبید: «مادرم اجازه رفتن مى دهید؟» مادر اخلاق مسعود را کاملاً در این موارد مى شناخت چون تا آنها اجازه خروج نمى دادند، او قدم از قدم برنمى داشت. با اکراه گفت: خیر مسعود جان نرو؟
بسم الله الرحمن الرحیم
مرورى بر زندگى و خصوصیات شهید:
در بدو تولد نامش را مسعود نهادند و چه اسم برازنده اى، چرا که او هم با سعادت زیست و هم با سعادت رخت از این دنیاى فانى بربست. پنج سال بیشتر نداشت که همراه
با دوستان هم سن و سالش در محله شان هیئتى به ظاهر کوچک ولى به وسعت دلشان برپا مى کردند و با همان خصلت هاى کودکانه به عزادارى مى پرداختند.
عاشق روضه حضرت رقیه(علیها السلام) و علمدار کربلا(علیه السلام) بود. هر سال دهه محرم که مى آمد، او یک حال و هواى دیگرى پیدا مى کرد. انگار اصلاً در این دنیا سیر نمى کرد، سر از پا نمى شناخت و همواره جزء اولین کسانى بود که مجلس را بر پا مى نمود و در یک کلام عزادار و عاشق اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود.
روز واقعه:
روز دوشنبه مورخه 83/11/26 که مصادف بود با چهارمین روز محرم، نزدیک غروب، مثل همیشه که مى خواست به هیئت برود، غسل شهادت کرد و چنان عطر و گلابى در فضاى خانه پیچید که مادر قلبش به مانند گنجشک غم زده مى تپید، نگاهى مهربان به پدر و مادر انداخت، گویى چیزى گلویش را مى فشرد، با ادب و متانت همیشگى، از آنها اذن خروج طلبید: «مادرم اجازه رفتن مى دهید؟» مادر اخلاق مسعود را کاملاً در این موارد مى شناخت چون تا آنها اجازه خروج نمى دادند، او قدم از قدم برنمى داشت. با اکراه گفت: خیر مسعود جان نرو؟ و زمانى که مادر کمى در دادن اجازه در رفتن به مسعود درنگ کرد به ایشان گفت: جانم به فدایت بگذار به عشق حسین برم. مادر دیگر نگاه هاى ملتمسانه و از طرفى حالت بى قرارى فرزندش تاب نیاورد. نگاهى به قد و بالاى فرزند رشیدش کرد و دیگر هیچ نگفت. آرى او رفت و اما بازگشتش را دیگر کسى ندید.
او براى نجات کودکان در آتش سوخته، جان خود را پیشکش نمود و دل به شراره هاى آتش زد و در خیمه حسین(علیه السلام) با آتش عشقش سوخت.